بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا جونم تولدت مبارک

                امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگی منه روزی که قشنگترین حس دنیا رو با قشنگترین بچه روی زمین لمس کردم .....                      بردیا جونم ، عزیزترینم ، شیرینم تولدت مبارک                          ...
25 مرداد 1391

بردیا و اولین ها

 بردیا جونم آروم آروم داره وارد سه سالگی  میشه . دو سال پر از خاطرات خوب و زیبا و بعضی مواقع پر ازاسترس و نگرانی گذشت ...... عکسهای بردیا جونم از بدو تولد تا دو ماهگی در یک سانحه کامپیوتری ازبین رفت  متاسفانه هرکاری کردیم برنگشت.... عکسهای زیر از سن دوماهگی تا یک سالگی بردیا جونه ......عکسها خیلی زیاد بود (گلچین کردم ) نتونستم همه رو با هم بذارم عکسهای دوسالگی رو بعداً میذارم   اولین تجربه های بردیا جونم به روایت تصویر :                       ...
25 مرداد 1391

بردیا در آرایشگاه

 تا سن یکسالگی بردیا جونم ،   بنده افتخار کوتاه کردن موهای نازنینشو داشتم بعد از اون این افتخار نصیب آرایشگر های خانوم شد... اولین بار رفتیم آرایشگاه نی نی گل که مخصوص کودکان بود، وقتی وارد آرایشگاه شدیم خانوم آرایشگر داشتن موهای پسر بچه ای رو که داد و بیداد وحشتناکی میکرد اصلاح میکردن ،بردیاجونم اونو که دید ترسید و موقع اصلاح کردن موهاش گریه کرد ..... سری بعد رفتیم پیش آرایشگر خودم ، خانوم آرایشگر خیلی باحوصله موهاشو کوتاه کرد البته اینجا هم کمی بهونه گرفت چون بردیا جونم از این که موهاشو خیس کنن بدش میاد، ولی خیلی بهتر بود. فعلا آرایشگر شو عوض نکردیم ..   عکسها مربوط به پارساله...
10 مرداد 1391

بردیا در نیمه تیر

اواسط تیر  سرمون خیلی شلوغ بود مامانینا اسباب کشی داشتن ، تولد پرنیان جون  و نامزدی دختر دائیم  هم دعوت شده بودیم ...نمی دونم چرا بعضی وقتها همه چی به هم میریزه .....  روز سه شنبه و چهارشنبه رو مرخصی گرفتم که به مامانی  توی جمع و جور کردن وسایل کمک کنم ، بردیا جونم صبحها با خاله  شیما  میرفت مهد. سه شنبه تا سر کوچه باهاش رفتم ولی چهارشنبه رو خودشون تنهایی رفتن ...  وای که اسباب کشی چقدر سخته ....دائی سعید و دائی مجید  بابا پیمان و حسین (پسر خالم) وسایل شکستنی رو بردن و کارگرها هم وسایل بزرگ و سنگین رو... مگه تموم میشد ... (دائی سعید و بابا پیمان میخوان خونه ماما...
8 مرداد 1391

بردیا و کوروش جون

چند روز پیش با مامان فرشته اینا رفتیم خونه زن عموی بابا پیمان ، دیدن نوه کوچولوش به اسم کوروش  که ازکشور خیلی دوری (آمریکا) اومده بود ..... بردیا و ارشک توی مهمونی حسابی شیطونی کردن و آتیش سوزوندن جالب اینجا بود که برای هم دیگه ذوق میکردن و به کارهای هم میخندیدن ... اخمها ، وعده وعیدها هیچ اثری نداشت   عمه پگاه  اعصابش حسابی خورد شد... کوروش جون  فارسی به سختی حرف میزد و وروجکها حرفهاشو نمیفهمیدن.... به خاطر همین خیلی باهم نتونستن ارتباط برقرار کنن البته کوروش 6 سال داشت و از وروجکها بزرگتر بود بعد از مهمونی ما رفتیم خونه مامان فرشته ، ارشک کوچولو  هم گریه کنان رفت خونه شون   &...
3 مرداد 1391
1